اولین سفر!
سلام پسری.عزیزم عمومظاهرت اینا که تو چابهار زندگی میکنن چندروزی مرخصی گرفته و به شهرش اومده.نی نی اونا چهل روز از تو بزرگتره اسمش مهدیه اس.قرار شد با هم بریم روستای بابات اینا.خلاصه باروبندیلمونو بستیمو روز شنبه 1393/7/12 حرکت کردیم اونجا تقریبا دور بود 2ساعت راهه مث فاصله اینجا تا مشهد.روستا یه آرامش خاصی بهم میده که عاشقشم.متاسفانه به خاطر سردی هوا و شما دوتا کوچولوها نتونستیم بریم گردش و همش تو خونه بودیم.با این وجود بازم تو سرما خوردی البته در حد فین فین دماغته.شب اول و دوم کلی گریه کردی طوری که روز بعدش تصمیم گرفتیم برگردیم اما مادربزرگت واست گهواره بست و گذاشتت توش بعدش ساکت شدی.اینم عکست تو گهواره.چه اخمی هم کردی
دیروز عقد خاله سعیده,دخترخاله من بود.از من 10 روز کوچیکتره مث خواهریم.خلاصه دیروز قراربود برگردیم بجنورد اما ماشین خراب شد و به عقدنرسیدیم
اینم عکس مهدیه خانم